کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

کتاب خوندن

  وروجک شبها که می خواد بخوابه حتما باید شیر بخوره و من هم براش کتاب بخونم . حالا این عادت به بعدازظهرها  هم سرایت کرده و وقتی که از سرکار رفتم خونه خیلی خسته بودم   و اصلا حال نداشتم و فقط دوست داشتم بخوابم  که دیدم کیانا خانوم می گه شیر با کتاب . خلاصه رفتم توی شیشه ش شیر ریختم و کتابش رو آوردم  و گفتم که فقط یک دونه از شعرها رو می خونم و باید بعدش با هم بخوابیم. گفت: وقتی که من عروس شم رو بخون و وقتی داشت شعر تموم می شد صفحه قبلش شعر موشی غذا نمی خوره بود ، می گه موشی که بغل عروسه چرا لاغره برام بخون تا ببینم چرا زرد شده و من از دست وروجک  از خنده ریسه رفته بودم و نمی خواستم جلوش بخندم&nb...
31 خرداد 1393

عروسی

  روز پنج شنبه 29 خرداد عروسی دوست بابایی بود و قرار شد بریم خونه عمه زهرا تا از اونجا حاضر شیم بریم عروسی. دختر ناز نازی از صبح که بیدار شده همش می گفت مامان بریم عروسی دیگه و کلی باهاش صبحت کردم که شب می ریم عروسی. بعدازظهر اول    و بعدش   و بالاخره عصر که شد من و عمه زهرا شروع کردیم به  و کیانا خانوم هم که عاشق آینه و لوازم آرایشه      حسابی داشت لذت می برد و بالاخره رفتیم عروسی. اونجا همین که رسیدیم دوست داشت بریم برقصیم و من هم رفتم  و پیشش تا جایی که تونست دختر گلم هنرنمایی کرد  و یک سری هم با هم   و آخرش واقعا خسته شده بود  رفتیم س...
31 خرداد 1393

دستم بنده

  از سرکار زنگ زدم خونه مامانی که با کیانا خانوم گلم صحبت کنم .اول مامان عصمت گوشی و برداشته و بعد از احوالپرسی می گم گوشی رو بده کیانا می گه داره سیب زمینی خرد می کنه ، گفتم دلم براش تنگ شده و  می خوام باهاش صحبت کنم و بالاخره گوشی رو گرفته و همین که من خواستم باهاش صحبت کنم می گه مامان دستم بنده ، من  و بعدش هم    و کلی هم پشت تلفن برای هم دیگه  بوس فرستادیم و آخر سر هم گفت مامان دارم سیب زمینی خرد می کنم کاری نداری خداحافظ.   ...
31 خرداد 1393

غذا برای مردسه

  هر شب که شام می خوریم ظرف غذای خودم و بابایی رو توش غذا  و سالاد می ریزم که برای ناهار ببریم سرکار . شب ماکارونی درست کردم  که وروجک خیلی خوشش اومد  و و بعد دیدم که رفته دو تا ظرف برداشته و نصف غذاش و یک کمی هم سالاد ریخته توی ظرفها و بعد می گه مامان یک دونه مشما بده، من هم بهش مشما دادم، ظرفها رو گذاشت توی مشما و بعد صندلیش رو آورد و در یخچال رو باز کرد و غذاهاش رو گذاشت توی یخچال و بعد گفت: غذام رو می خوام فردا ببرم مردسه مامان دست نزدنی ها و من اولش  و بعد و کیانا خانومم     و در نهایت هردومون    . مامان قربون دختر نازش بشه الهی. ...
11 خرداد 1393

کفش تقی تقی

  کیانا خانوم خیلی دوست داشت که کفش تقی تقی داشته باشه و  قول دادم که حتما براش بخرم. یک روز که از سرکار اومدم رفتم خراسون و همه جا رو گشتم و یک جفت کفش تقی تقی سفید خوشگل برای دخترم خریدم و وقتی اومدم خونه مامانی گفت که کیانا از صبح همش می گه مامانم برام می خواد کفش تق تقی بخره. بعد از ظهر که رفتم خونه همین که کفشهاش دید خیلی خوشحال شد  و بعدش همراه مامانی رفت خونشون اما دیدم که خیلی برگشت و فهمیدم که چرا برگشته. می گم کیانا خانوم دلت برای کفشات تنگ شده می خنده و می گه آره . کفشهاش رو پوشیده و اولش نمی تونست راه بره و می خورد زمین اما بعدش یک کم مسلط شد و گفت می خوام با کفشام برم خونه ...
11 خرداد 1393
1